محمدحسین محمدحسین ، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

محمدحسین

یه مسافرت کوچولو

سلام پسر خوبم امروز قراره وقتی مامانی  از سرکار برگشت سه تایی بریم خونه مامان بزرگ عمه راضیه . این اسم رو خودت روی اونا گذاشتی. چون عمه راضیه رو خیلی دوست داری مطمئنم که این دو روز که اونجا هستی خیلی بهت خوش میگذره وقتی برگشتیم برات مینویسم که اونجا چه کارایی کردی و چقدر بهت خوش گذشت مخصوصاً که نی نی کوچولوی عمه هم اونجاست و تو خیلی دوست داری که ببینیش تابعد........... ...
25 دی 1390

محمدحسین تب دار

سلام عزیزم امروز که داشتم میومدم سرکار یه کمی تب داشتی بابایی که از سرکار اومد (آخه دیشب شبکار بود) پیشت موند فکر میکنم سرماخوردی برات نوبت دکتر گرفتم ساعت 10 باید با بابایی بیایی پیش خانم دکترامیدوارم که زودتر خوب بشی چون وقتی مریض میشی منم حال و روز خوبی ندارم و همش نگرانم . دیروز بعد از ظهر که گفتی مامانی من خسته ام  و کمی هم بیحوصله بودی فهمیدم که داری مریض میشی که آخرشب تبت شروع شد شربت تب بر خوردی تا صبح هم تبت رو چک کردم که یه موقع بالا نره ولی نزدیک صبح دوباره تب کردی دوباره تب بر خوردی الان که زنگ زدم بابایی گفت دیگه تب نداری خیلی خوشحال شدم. تو همین سه ساعتی که اومدم سرکار دلم خیلی برات تنگ شده لحظه شماری میکنم که زو...
18 دی 1390

روز تولد محمدحسین

محمد حسین روز 22 بهمن سال 87 ساعت 14 متولد شد یک پسر زیبا و دوست داشتنی که هر چه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر لذت میبردم . اصلا فکر نمیکردم یک روز یک پسر به این خوبی ،سالم و باهوش داشته باشم  ماشاا.. خدارو شکر کردم به خاطر همه چیز انشاا.. تا هفته آینده عکساشو همین جا میذارم
4 دی 1390

مسافرت به شیراز و آبله مرغون

سلام پسر گلم چند وقته که وبلاگتو بروز نکردم راستش خیلی سرم شلوغ بود امروز میخوام در مورد مسافرتمون به شیراز برات بنویسم که عمه نجمه و عمو محمد هم همراهمون بودن خوش گذشت البته اگه ابله مرغون نگرفته بودی بیشتر خوش میگذشت به شیراز که رسیدیم گفتی مامان جوجه چی میخوره گفتم دونه گفتی جوجه دونه منو نخوره که دونه های روی شکمت رو بهم نشون داردی بردیمت دکتر گفتند آبله مرغونه دونه هات هی بیشتر میشدن و حسابی میخاریدن شبا نمیتونستی بخوابی من و بابایی با دستمال کاغذی آروم میخاروندیمشون که کنده نشن و جاشون نمونه روزها بخاطر گرمای هوا و مریضی شما بیرون نمیرفتیم بابایی هر روز حمامت میداد البته قصه آبله مرغونت به همین جا ختم نمیشه اگه اجازه بدی...
4 دی 1390

پسرم داره سه ساله میشه

سلام پسرخوبم خیلی وقته که عکسای جدیدتو تو وبلاگت نگذاشتم بزودی عکساتو گلچین میکنم البته همش قشنگ و دوست داشتنی اند . میخوام بهت بگم که خیلی شیرین زبون و بامزه شدی اینقدر قشنگ و دلنشین صحبت میکنی که وقتی داری حرف میزنی خیلی وقتا من و بابایی به صورتت زل میزینیم مخصوصاً وقتی به من یا بابایی میگی «دوست دارم» دیروز یادگرفتی که پازل سه تکه ایت رو خودت کامل و بدون کمک من بچینی خیلی خوشحال میشم وقتی که میبینم اینقدر زود یاد میگیری . دیشب سه تایی با هم رفتیم کتابفروشی و برات یه آبرنگ و ابزار پلاستیکی خریدیم اینقدر خوشحال شدی و ذوق کردی که دوست داشتی تو خیابون باز کنی و با قلم موی آبرنگ نقاشی بکشی . وقتی رسیدیم خو...
4 دی 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمدحسین می باشد